جدول جو
جدول جو

معنی دره بالا - جستجوی لغت در جدول جو

دره بالا
(دَرْ رَ)
ازبلوکات ولایت ملایر است عده قرای آن 68 است. (از فرهنگ جغرافیایی سیاسی و از جغرافیای غرب ایران ص 80)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جوانی هم بالا و همسال داماد که شب عروسی دوش به دوش داماد حرکت می کند، ساق دوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازبالا
تصویر درازبالا
درازقد، بلندقامت، بلندبالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرب بالا
تصویر چرب بالا
چرب قامت، خوش قد و قامت، خوش اندام
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْرَ بَ)
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو. واقع در 32هزارگزی شمال خاوری خیاو و 2هزارگزی راه شوسۀ گرمی - اردبیل. آب آن از چشمه و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دره باران، دزه باران، قصبه ای نزدیک مرو، (دمزن)، قریه ای است در مرو آنراذره باران گویند، (مرآت البلدان ج 1 ص 155)، از قریه های مرو است که دزه باران گویند، (معجم البلدان)، از قریه های مرو است که آنرا دره باران گویند، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
نام محلی کنار راه شاه آباد به مهران میان همه کوشتی و تنگ ژومرک، در 20هزارگزی شاه آباد. (یادادشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
دهی است از دهستان مراغا بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در 54هزارگزی جنوب باختری ایذه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ لَ)
دهی است از دهستان ازگله (گرمسیر قبادی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. واقع در 2هزارگزی جنوب ازگله وکنار راه فرعی ازگله به سرپل ذهاب، با 100 تن سکنه آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 5)
لغت نامه دهخدا
(وِ خَ کَ دَ)
حد اکثر. حداعلی. فوق. مقابل دست کم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست بالا را گرفتن، به حد اکثر فرض کردن. از رقم یا عدد بسیار یا مقدار گزاف یا کار مهم شروع کردن:دست بالاش را بگیریم هزار تومان و دست کمش صد تومان باید مصالح خرید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست بالا گرفتن، به حد اعلا رسیدن: سوداءالمهموم و هذیان المحموم به غایت رسید و دست بالا گرفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 17).
، سمت بالا. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعلای هر چیز. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، صدر مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، دامنۀ بالای قبا و ارخالق. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
غالب و معزز. (غیاث). کنایه از غالب و مسلط. (آنندراج). غالب و مظفر و فیروز. (ناظم الاطباء). برتر:
دست بالاست کار تو که فلک
زیر پایت روان همی ریزد.
خاقانی.
نیز چون همشیره با شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده ام.
خاقانی.
دل از زلفش نگه داری خیالی
که هندوئی است دزد و دست بالا.
ملا خیالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قَ نِ)
دهی از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد در 92 هزارگزی شمال خاوری فریمان سر راه مالرو عمومی آق دربند به فریمان جغرافیایی آن کوهستانی، سردسیر. سکنۀ آن 216 تن. آب آن از قنات و محصولات آن غلات، بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 10هزارگزی جنوب شرقی بیرجند. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان مرغا بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 60 هزارگزی جنوب باختری ایذه، با 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان. واقع در سی و سه هزارگزی خاوری سراوان کنار راه فرعی کوهک به سراوان. سکنۀ آن 100تن. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ غِ سَ / سِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان نائین. واقع در 16 هزارگزی شمال باختری نائین و 11 هزارگزی راه شوسۀ اردستان به نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
به ارتفاع کوه، به بلندی کوه:
ببخشید چندانش از گونه گون
شده توده یک کوه بالافزون،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رِ)
دهی از دهستان دره صیدی است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 618 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازبالای. دراز قد. طویل القامه. آنکه قدی دراز دارد. بلندقد. آخته بالا. کشیده بالا. قددراز. اسحلان. أسقف. أسنع. أشجع. أشفع. اعم ّ. جخدب. جسرب. ساطی. سرجم. سرعرع. سرناف. سطیع. سفلّج. سکب. سلاهب. سلنطاع. سلنطع. سهود. سیطل. شجعم. شطب. شطبه. شعلّع. شعموم. شفلّع. شنعاف. شنعوف. شوقب. صهیب. ضبغطری ̍. طریم. طوط. عطلّس. علجم. عنشط. غلفاق. قلهبان. (منتهی الارب). مدید. (دهار). مسحلان. مسحلانی ّ. مسقّف. مطمّد. (منتهی الارب). مقدود. (دهار). ممهّک. هبل ّ. همیسع. هیقمانی ّ. (منتهی الارب) : پیری سخت بشکوه درازبالای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). عثمان مردی بود... درازبالا. (مجمل التواریخ و القصص). جوانی ترک را دیدم درازبالا. (انیس الطالبین ص 209). امراءه اسحلانیّه، زن بشگفت آرندۀ درازبالای نیکوصورت. (از منتهی الارب). أعماء، مردم درازبالا. جعشب، درازبالای غلیظ. (منتهی الارب). خرعب، مرد درازبالای پرگوشت. (منتهی الارب). سبندی ̍، درازبالای دلیر. سرطم، درازبالای بلندآواز واضح گفتار. (از منتهی الارب). سمرطل و سمرطول، درازبالای مضطرب خلقت. (منتهی الارب). سمعد، درازبالای سخت ارکان. سمعمع، مردم درازبالای باریک بین. شدف، درازبالای بزرگ. (از منتهی الارب). شطب، مرد نیکوبدن درازبالا. (منتهی الارب). شناص، درازبالای کریم. شوذب، درازبالای نیکوخوی. عتعت، مرد درازبالای تمام اندام. عشانق، درازبالای کم گوشت. هجرع، درازبالای سبک گوشت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع در 22 هزارگزی جنوب باختری تکاب و 8 هزارگزی شمال باختری راه ارابه رو تکاب به میرانشاه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل سالم. سکنۀ آن 75 تن. آب آن از چشمه سارها است. محصولات آن غلات، کرچک و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ)
نام تیره ای است از طایفۀ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
مأخوذ از شاه بمعنی داماد و بالا بمعنی همدوش، (از فرهنگ نظام)، بمعنی همدوش است و به ترکی ساقدوش خوانند و آن شخصی باشد که بقدو بالا و سن و سال موافق باشد با قد و بالا و سن و سال کسی که او را داماد میکنند و او را نیز مانند داماد آراسته کرده همراه داماد بخانه عروس برند، (برهان قاطع)، شه بالا، شه باله، (برهان قاطع)، کسی که بقد و بالای داماد باشد، (انجمن آرا) (آنندراج) :
در شادی خضرخان والا
شادی خان است شاه بالا،
امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
ده مخروبه ای از بخش حومه شهرستان نایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس است که در 66هزارگزی شمال خاوری گنبد قابوس و 1هزارگزی پل چشمه واقع شده کوهستانی، سردسیر و دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رودخانه لوهندر و محصول عمده آن لبنیات، غلات، ابریشم و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری وصنایع دستی زنان مختصری بافتن پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. در 142هزارگزی جنوب خاوری قاین. 27 هزارگزی جنوب شاهرخت. کوهستانی. معتدل و دارای 112 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد اهالی همیشه در این محل سکنی دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خُ مِ یِ)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 755 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات ولبنیات و پنبه و چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت وگله داری. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
کنایه از خوش قامت. (آنندراج). خوش قدوقامت. (ناظم الاطباء). آنکه بالایش خوب بود. (شرفنامۀ منیری). موزون و مطبوع قامت. (شعوری). چرب قامت. خوش اندام. رجوع به چرب قامت شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
یکی از دهستانهای کوچک نه گانه بخش راین از شهرستان زاهدان. این دهستان در شمال خاوری خاش واقع و آب مشروب دهستان از قنات و چشمه تأمین می گردد. از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3000 تن است و طایفۀ شهنوازی در آن ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
جوانی هم سن و هم قد داماد که شب عروسی دوش بدوش داماد حرکت میکند ساق دوش
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه رو به بالا باشد مقابل سرازیر، محلی که رو به بالا میرود سربالایی فراز مقابل سرازیر نشیب، افزون متجاوز... هفتاد هزار بالش سر بالا آمد که بر ممالک برات نوشتند یا جواب سر بالا. پاسخ طفره آمیز. یا سربالا جواب دادن، جواب سرسری و طفره آمیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز بالا
تصویر دراز بالا
بلند قامت دراز قد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بالا
تصویر دست بالا
حداعلی، حد اکثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه بالا
تصویر شاه بالا
ساق دوش
فرهنگ فارسی معین
آرواره ی بالایی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کیاکلای شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی